بابا چقدر این در اون در بزنم دیگه خسته شدم
نمیدونم چرا امشب اینطوری شدم دلم خیلی گرفته
شدم مثل زمانی که تو خدمت اذون میگفتن .اون موقع هم
همینطور میشدم مخصوصا اونجا که من خدمت کردم .غروبای
واقعا دلگیری داشت .اون موقع وقتی اینطوری میشدم میرفتم
رو پشت بوم قرارگاه پیش نگهبان یه یک ساعتی باهم درد دل
میکردیم آروم میشدم.ولی الان حوصله درد دل کردن باکسی رو هم ندارم
می خوام برم یه جائی تنها باشم از این شلوغی شهر از اینهمه دروغ و دغل
از اینهمه بی عدالتی خسته شدم . امشب خیلی حرفا دارم تو تنهائی به خودم بزنم
دیگه نمیتونم ..............